دل نوشته های یک معلم
نوشته شده توسط : قاصدک

این دانشگاه دانشگاه من نیست!

خداوندا !

در پیشگاه عدل الهیت به شکایت و دادخواهی آمدم باشد که بیش از پیش در دامن پر مهرت پناه گیرم تا این گونه شاهد به سخره گرفتن نجابت و وقار زنانه ام نباشم. من یک زنم و یک مادر...

اینک دستی پنهان آرام آرام تیشه به ریشه ی قامت تاریخی زنانه ام می زند هویت مرا مورد تهدید قرار می دهد شخصیتم را زیر سوال می برد و اصالت و وقار هم جنسانم را در معرض نابودی قرار می دهد! من بیمناک و هراسناک از وزش بادهای مسموم نهال کوچکم را سخت در آغوش می گیرم و به آینده ی مبهم نسل او می اندیشم. کسی که از وجود من است انگیزه ی زندگی من است دخترک کوچکی که همچون من یک زن است.

معلمی هستم فارغ التحصیل یکی از دانشگاه های کشور که وظیفه ی تعلیم و تربیت نسل نوجوان کشور را بر عهده دارم. زمانی که من دانشجو بودم راه پله ها مسیر تردد ما را از همکلاسی های پسر جدا می کرد. طبقات ما از هم جدا بودند اما کلاسهایمان یکی بود و ما در فضایی مشترک درس می خواندیم و با شرم و حیای دخترانه در کنار همکلاسی های غیور و متعصب به علم اندوزی و پیشرفت فکر می کردیم گاهی هم در اوج سالهای جوانی نیمه ی دیگرمان را در کلاس می یافتیم و در پیوندی مقدس زندگی مشترک پاکی آغاز می کردیم.

اینک سالها از آن روزها گذشته است. من دیگر آن دختر شاد و جوان دانشجو نیستم حالا خود مادرم مادری که دختری در سن بلوغ کنجکاوانه از گذشته ی من می پرسد و در خاطراتم پرسه می زند. تصمیم گرفتم او را به فضای آموزشی و محیط تحصیلی ام که بهترین سالهای جوانی ام در آنجا گذشت ببرم و با آن دوران خوب پرخاطره با حیاط دانشکده آن درخت های سبز قدیمی آشنا کنم و برایش از بوی خوش پیشرفت و امیدی که در فضای نیمکت ها موج می زند بگویم. پس به بهانه ی سر زدن به کتابخانه ی دانشکده او را با خود همراه کردم و به دانشگاه رفتیم.

در ابتدا از آن اتاقک نگهبانی و آن پرده ضخیم که دنیای ما را از بیرون جدا می کرد اثری ندیدم. با تعجب همراه سیل پسرها و دخترها از یک در واحد به داخل محوطه رفتم در حالی که دست دخترکم در دستم بود و هیجان را در چشم های سیاهش به وضوح می دیدم ناگهان در حیاط دانشکده در جایی که درخت ها نظاره گر وقار من و همنسلانم و برگها محرم رازهای جوانانه ی من بودند به خودم آمدم چه می دیدم؟ من اینجا چه می کردم؟... دخترم را به کجا آورده بودم؟...وحشت زده و سرخورده شدم. دوست داشتم چشم های دخترکم را به روی این بی بند و باری این ولنگاری عجیب ببندم عجیب برای اینکه ما در یک مرکز آموزشی و تربیتی بودیم! اما خبری از آن دانشجوهای ساده ی درسخوان نبود!

انگار تمام ابرهای سیاه دنیا در دلم زار می زدند و من غمگین حس می کردم دلم برای گذشته تنگ شده است برای آن چهره های ساده ی معصوم برای آن سادگی و صفای پسران همکلاسیم که در پس نگاه های پر حیاشان غیرت سنتی پدرانشان هویدا بود. دلم برای آن جزوه های ناب تنگ شده بود برای فضای پاک آن دوره تنگ شده بود...

حیاط سرسبز دانشکده به همه چیز شبیه بود جز یک محیط آموزشی! دخترها با شلوارهای بسیار کوتاه و مانتوهای خاص اصلا به دانشجو شبیه نبودند! پسرها یا مردان آینده رنگ و بویی از مردانگی در شکل و شمایل عجیبشان به چشم نمی خورد! اگر از پشت سر نگاهشان می کردی فکر می کردی دختری با موهای بلند و زلف پریشان شبیه به مینیاتورهای اشعار حافظ !! با دلبری و با دست های سپید و ناخن های مانیکور شده مدام برای پری روها اطوار می ریزند!!! حس کردم پا به دنیای دیگری گذاشته ام حالم از این همه ابتذال به هم میخورد آری اینجا دنیای دیگری بود بیگانه با فرهنگ و عرف کشورم غریبه با حرفهای اندرزگونه ی مادرم در آن زمان که سخن از متانت زن از نجابت ذاتی او می گفت و از اینکه زن باعث پیشرفت خانواده و کشورش است و پشت هر مرد موفقی حتما زنی ایستاده است اما اینجا زنان پشت مردها ایستاده نبودند!!

آنها تکیه گاه مردان پر غیرت نبودند چرا که از غیرت مردانه هم خبری نبود...حیران و سرگردان به دخترم نگاه کردم. با شرمندگی از تمام آنچه که گفته بودم و خاطراتی که در گوشش زمزمه کرده بودم.

چشم های سیاهش را می دیدم که چگونه کنجکاوانه و با دقت همه جا را می نگریست خدایا نمی خواهم چشم های پاکش با این ظواهر سطحی و پایین آشنا شود ظواهری از جنس خاک نه از جنس روح الهی که در جسم خاکیمان گذاشته ای. او در اوج کنجکاوی و من غرق در وحشت و ندامت! از لابه لای آن دخترهای سرخ مو زرد مو سیاه مو آن عروسکهای پر رنگ و لعاب و آن پسرک های ناتمام که با مرد شدن تا آخر عمر فاصله داشتند به بیرون گریختم. به دنبال لحظه ای آرامش چون اگر در خیابان هم این ابتذال وجود داشته باشد می توانم خود را تسلی دهم که نه! اینها دانشجو نیستند اینها با کتاب و دانش و درس بیگانه اند. سطح فرهنگشان پایین است که این گونه خود را همچون شی تزیینی به نمایش می گذارند. در خیابان می توانم همچون کبکی حیران مانده در برفی سنگین سرم را در سرمای سپید برف فرو برم.

این بی بند و باری ها از ویژگی های سنی جوانان است؟ انرژی نهفته شده در نسل سوم و چهارم است! میل به خودنمایی احساس غریزی و طبیعی است! هرچه که هست می دانم درست نیست. قابل تحمل نیست! پس حق من و امثال من در این زندگی چیست؟

ما دلمان نمی خواهد جوانانمان که با خون دل رشدشان دادیم و سالها برای آنها زحمت کشیدیم در این فضای مسموم درس بخوانند و از سیطره ی فرهنگی خانواده رها شوند و به بیراهه بروند. باید تدبیری اندیشید هشیار شویم. افسوس وقتی که خوابیم همه چیز به تاراج می رود!

معلم امروز دانشجوی دیروز





:: بازدید از این مطلب : 777
|
امتیاز مطلب : 103
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : جمعه 21 / 11 / 1388 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: